- ۰۲/۰۷/۰۱
- ۰ نظر
بسم الله
این متن را زمانی مینویسم که از بیماری سینه ام تنگ شده
و تنهایی قلبم را فشرد
مدتی است که مستقل شدم
و ارزوی چند ساله ام محقق شد
کار هم جور شد که افتادم و مریض شدم
چنانکه روزهای اول روی پا هم نمیتوانستم بایستم
امدم خانه مامان اینا
بهتر شدم
و به این فکر کردم که اگر تا آخر عمر تنها ماندم چه
مامان اینا که همیشه نیستند
و قلبم فشرده شد و گریه کردم مثل الان
اما خدا یادم انداخت مگر وقتی ضعیف و تنها
در کشور غریب بودی
نگهدار تو که بود؟
مگر خدای آیندهی تو با خدای گذشته ات فرق دارد؟
و یادم افتاد به قصه ی اقای قاضی
پوستین و سرما
و این که از او گلایه کردند مگر پوستین مانع سرما بود؟
کاش مومن شوم
و همیشه ارام باشم به خدای همه کاره ی زندگی ام
- ۰۲/۰۷/۰۱