بسم الله
گفتم فکر کنم تا آخر عمر مجرد بمانم...
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آن چنان نمی بینم
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی بینم
قد تو تا بشد از جویبار دیده من
به جای سرو جز آب روان نمی بینم
در این خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی بینم
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمی بینم
من و سفینه حافظ که جز در این دریا
بضاعت سخن درفشان نمی بینم
چرا فکر می کنید غم دلتان را پایانی نیست دوای درد شما با خدا بودن است، راز و نیاز کردن با خداوند از درد دلتان می کاهد. افسوس گذشته را می خورید که هیچ فایده ای هم ندارد. تنها شده اید. راهتان را گم کرده اید. بلند شوید و مثل آبی روان به جنب و
جوش در آیید و خودتان مشکلات تان را حل کنید. انشاالله